قطره ای بودم تو قلب دریا،که یه روز دریا من و به آسمون امانت داد…
اوایل هنوز دریا یادم بود چون ازش دور نشده بودم،هر روز می دیدمش.من از بالا می دیدمش اما اون
بالا بود و من پایین!
اما دور دورا…؛جاییکه دیگه دریا نبود،وقتی به خودو اومدم دیدم که دیگه نمی تونم دریا رو ببینم، دیگه
اونقدر سیاه شده بودم که از وجودو حضورم توی آسمون آبی و پاکی که آیینه عکس دریا بود،خجالت
می کشیدم!
یادش بخیر!
اونوقتا که تازه از دریا اومده بودم،چقدر سفید و سبک بودم! اونقدر سفید که به انعکاس رنگ آبی دریا
توی آسمون کمک می کردم.اما حالا …حالا لکه ننگی شدم توی آسمون آبی!
اصلاً تقصیر دریاست، اون فراموشم کرد؛اون که دید باد داره منو با خودش می بره،چرا جلوشو نگرفت؟
یا،یا شایدم تقصیر خودمه،شاید نباید تن به باد می دادم…
اما نه! وقتی خوب فکر می کنم میبینم اگه باد نبود از خشکی ها رد نمیشدم…؛
تو راهو بهم نشون می دادن.
حتی کاجزای من تشنه دریا می کرد.
همه شون منو به یاد دریا می انداختن، کویر، جنگل،…، همشون!
بعضی وقتا به خودم میگم،شاید اصلاً دریا من و به آسمون «هدیـه» داد و باد رو به من!
شایدخودش میدونست که فراموشش می کنم خودمو می سپرم به دست باد.
من فرمسیر آب رو می دیدم،توی رودخونه ها).
کم کم دارم می فهمم که دریا هیچ وقت من رو فراموش نکرد؛ هیچ وقـت!
حالا دیگه نگراخود دریا رو دید!
حالا دپای سروا؟ چی داره بهشون میگه…؟!
دیگه همهبگذرم/ببینم و دل نبنـدم/که دیر یا زود باید،گذاشت و گذشت…
اینو یکی میکردم؛ بیشتر عکس دریا رو توش می دیدم…
خلاصه،رفتم و رفتم.اما دیگه طاقت دوری از دریا رو نداشتم،دیگه بغضم داشت می ترکید...
یه دفعه به خودبقیه فکر می کردم سیاهی هام کمتر شدن.اما هنوز تموم نشدن؛
حالا به جایی رسیده بودم که خود دریا رو میدیدم اما، اما تنـهایی نمی تونستم بهش برسم!
یاد حرف آخرینولی باید سرمای سختی رو تحمل کنم!
و گفته بود برای اینکه زودتر به دریا برسم باید با قطره های دیگه یـه ابـر بسازیم…
اما بعضی از قطرهخسته بودن،آخه صدای سروا رو بقیه نشنیده بودن!
بعضی هااگه سخته ولی میتونه ما رو به دریا برسونه…
سرد شد،خیلی سرد؛ اونقدر که بغض همه مون ترکید!
بغضی که صداش تو همه خشکی ها پیچید…
بعدش ،همه مون رها شدیم و
برگشتیم تو قلب دریا…
برگشتیم اما یه جور دیگه!
هنوزم قطره بودیم اما
پر از عطـش دریـا!