روی مبل نشسته بودم. در حال خودم بودم. که دیدم پدر آمد و درست در مقابل من سجاده اش را انداخت و ایستاد و دستان خود را کنار گوش خود نهاد و بلند گفت: الله اکبر...

یک آن تمام بدنم از عظمت آن لرزید...

هیچ وقت پدر را این طور ندیده بودم. چنان این لغات را بر زبان می آورد که انگار از اعماق وجودش بود. شروع کرد. بِسـمِ الله الرَحمنِ الرَحیم... الحَمدُ لله رَبّ العالمین... الرَحمنِ الرَحیم... مالِکِ یومِ الدین... هر جمله ای که بیان می کرد. انگار روی سرم خراب می شد و مانند پتکی بر سرم فرود می آمد. یک تلنگر بود تلنگری بزرگ...

دستان خود را به آسمان برد... خدای من... در مقابل چه عظمتی قرار داشت...

در آن لحظه احساس کردم از رحمت خداوند سیراب شد. بعد از آن، از عظمت او کمرش خم شد و آرام زمزمه کرد. سُبحانَ رَبّی العَظیمَ و بِحَمده... ایستاد ولی باز تاب این همه عظمت را نداشت زانوهایش به لرزه در آمدند و به زمین خوردند. سر روی زمین نهاد و زمزمه کرد. سُبحان رَبّی الا عَلی و بِحَمدِه...

واقعا زیبا بود... تک تک لغاتی را که بر زبان می آورد برایم دنیایی بود. دنیایی که از آن خیلی دور بودم...

سر بر نهاد و نشست. صورتش خیس بود... بلند بلند شروع کرد به شهادت دادن... الحَمدُلله اشهَداَن لا اِلهَ اِلا الله وَحدَهُ لاشَریکَ لَهُ و اَشهَداَن مُحَمَدا عَبدهُ و رَسولَهُ... و بعد از آن سلام داد السَلامُ عَلَیکَ اَیُهَا النَبیُ و رَحمَة الله و بَرَکاتةُ ... السَلامُ عَلَینا وَ عَلی عِبادِالله الصالِحین... السَلامُ عَلَیکُم و رَحمَة الله و بَرَکاتُة...

با دنیای دیگری آشنا شدم. البته به ظاهر آشنا بودم ولی...

در آخر پدر 3 بار بلند گفت: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...

و باز هم دری دیگر به رویم گشوده شد...